انگار راه میرفت و پشت سرش مین میانداخت، عین داونتاونران. به پشت سرش نگاه کرد؛ حالا تکههای بقیهی منفجر شده، بیشتر از تکههای جدا شده از خودش بود. همهشان یا آتش گرفته بودند، یا با اسید سوخته بودند، یا با مسلسل آبکش شده بودند. جسدها آنقدر لِه بودند که نمیتوانست تشخیص بدهد کدامهایشان آگاهانه از بین رفتهاند و کدامها ناخواسته. دست دراز کرد که به منفجر شدهها کمک کند، اما دستهایش سیاه، ترسناک و سوزان بود. فصلش سرآمده بود و کاری ازش برنمیآمد؛ هرچند که بوی خوبی میآمد و فصل بهار بود. حالا تمام این عبارات، انگار واقعن معنی میدادند. شعرها، واقعیتر شده بودند و منظور داشتند.
شاید همهی اینها را بشود به صحنهای تعبیر کرد که آقای مجری، کلاه قرمزی را بیرون پرت کرد.
سرش را برگرداند که از مارتنز کمک بگیرد. یکباره، چشمش به جای زخمهای عمیق و وحشتناکی افتاد که متوجهشان نشده بود.
درباره این سایت