انگار راه میرفت و پشت سرش مین میانداخت، عین داونتاونران. به پشت سرش نگاه کرد؛ حالا تکههای بقیهی منفجر شده، بیشتر از تکههای جدا شده از خودش بود. همهشان یا آتش گرفته بودند، یا با اسید سوخته بودند، یا با مسلسل آبکش شده بودند. جسدها آنقدر لِه بودند که نمیتوانست تشخیص بدهد کدامهایشان آگاهانه از بین رفتهاند و کدامها ناخواسته. دست دراز کرد که به منفجر شدهها کمک کند، اما دستهایش سیاه، ترسناک و سوزان بود. فصلش سرآمده بود و کاری ازش برنمیآمد؛ هرچند که بوی خوبی میآمد و فصل بهار بود. حالا تمام این عبارات، انگار واقعن معنی میدادند. شعرها، واقعیتر شده بودند و منظور داشتند.
شاید همهی اینها را بشود به صحنهای تعبیر کرد که آقای مجری، کلاه قرمزی را بیرون پرت کرد.
سرش را برگرداند که از مارتنز کمک بگیرد. یکباره، چشمش به جای زخمهای عمیق و وحشتناکی افتاد که متوجهشان نشده بود.
احتمالن بهجای ایکس فایو، با یک سیلورادو یا اف سیصد و پنجاه باید بروم پیش دسته گل عزیزم. شاید هم عین الان نشسته باشم پشت مانیتور و با بلاهت هرچه تمامتر زل زده باشم به قلهها و درههای فبفیلترکه در فرکانسهای مختلف جابهجا میشوند و تویینهای افلیجواری را که هر چهارپایی تمیزتر اجرایشان میکند، تمیز و شفاف نشان میدهند و بیشتر میرینند در آهنگ بتلفیلد دو. در سناریوی دوم، لاقل آینه وسط نیست که آدم تویش نگاه کند و میدانید؟ توی آینهی وسط پدر آدم نیست؛ خودش است و بدتر. باید سر خودش خالی کند. ولی نکتهی اصلی اینجاست که لااقل یک بتنریزی سخت و خستهکننده را پشت سر گذاشته بود و حداقل هم گلش را مردانه کاشته بود؛ نه اینکه بعد از یک سری خردهریزهای پیشپا افتاده شروع به کنتاکت با مهمانها و آدمهای مختلف کند و برای بار شانصدم در لاک دفاعی قبل از مسلسلکشی فرو برود و آخرسر هم با شکفتن بیماری چندشناک و عفونیش، ناقصالخلقه جلو برود.
دیگر شیلد عایق شفاف یا همان قفس لازم نیست. کُرهی متعفن و بزرگی وجود دارد که همان کار را میکند. فقط فرقش این است که توی خودش صداها خیلی خوب و تمیز و بهجاست؛ ولی از بیرون، صدای وحشتناک و حال بههم زن واقعی میآید و کسی هم که توی کُره هست، نمیتواند بیرون را بشنود. همینطور طی میشود و آدم ِ تو، تا ابد به این فکر میکند چرا تشویقش نمیکنند. و حتمن میدانید که رابطهای مستقیم بین انتگرال سهگانه و مختصات کروی وجود دارد.
اینها، یعنی همینها و خرید نیمبوتهای زرد/خردلی باید همان موقع که مفید گفت اتفاق میفتادند. احتمالن حداقل دیگر الان صف آدمهایی وجود نداشت که همهشان میگویند "بلد نیست" . چه کلنجار با پلاگینها باشد، چه طراحی لاین، چه پانتومیم، چه بتنریزی، چه ارتباط با آدمها.
بهجای صحنۀ درَگ و ورود از روبهروی یک پاژن کرم/سفید یا یک امجیتیری زرد به کادر، یک چیزی شبیه پلاسمای سیاه رنگ بیرون میزند. از یک سوراخ نامعلوم که هیچ محیطی نمیشود برایش متصور شد. پلاسمای سیاه رنگ فقط بیرون میپاشد و فقط گند و کثافت را منتقل میکند. لجنهایی که از شدت ماندن سیاه شده و قاعدتن باید بعدش همه چیز تمیز شود، ولی احتمالن نمیشود. عین آن اتاقک کوچک شوندهی سا، فضا فقط فشرده میشود و دِبی پلاسمای سیاه هم بیشتر؛ آنقدر که برود بپیچد لای چرخدندههای خطرناک و سرعتگیرندهی ک.آ.ت .
اینطرف و آنطرف رفتن ناخودآگاه کله با آهنگ، نشانهی ترسناکی است. کرامپلزون را زوجزوج تقسیم میکردند و چون تعداد آدمها فرد است، به یک نفر نهتنها نرسید، بلکه تمام-چدن ساختندش که حتی اندکی هم خم نشود.
هیولای سیاه وحشتناک سدره سازه که آهنگ سا را زمزمه میکرد، از پشت نزدیکتر و بزرگتر میشد. قلابی در دست ج و خنجرمانندش داشت که باید توی سق دهانش فرو میکرد، میکشید تا از مغرش بیرون بزند، بعدش هم گردن شکستهاش را بکَند و پرت کند آنطرف.
مارتنز رو برمیگرداند و به سمت جیپش میرود. یکهو انگار سرتیپ فرخی فهمیده باشد که الکی بهاش گفتهاند خط را حفظ کند. یکهو سرمای گودالی که پشت سر آدم حفر میشود، توی آدم فرو میرود. فقط صدای چندشآور هیولا میآید. ولی به جای اینکه برگردد با هیولای سدره و غ.ز.ف شاخ به شاخ شود، اول فلشاستورم را برای جماعت تنفر برانگیز، نادان و معمولی جلویش میخواند که هرچقدر هم سوزانده شوند یا به قلاب بسته شوند یا با تی سیوچهار از رویشان رد شوند، تمام نمیشوند. اگر فاکین پینی که قرار است بکشد، درست کار نکند یا اصلن وجود خارجی نداشته باشد آخرین صحنه این خواهد بود که آدمهای کریه، اشتباه و نفهمی که پشت ماسکهای نسبتن قشنگ و تهوعآورشان، گوشت صورتشان به طرز منزجر کنندهای آویزان است و پوستشان سبز لجنی، شاهد فرو رفتن قلاب هیولا در دهانش هستند و به امپی 40 و بقیه ادواتش نگاه میکنند که احتمالن زیر ملخ مسراشمیت قیقاجروندهی سقوطکننده پودر میشوند؛ انگار هیچوقت نبودهاند.
هر بار هم خیلی انرجیک شروع میشود. هر بار هم "این بار فرق دارد" . هر بار هم همه چیز عالی است. ولی پایان هر بار، یا مارتنز است یا اف صدوپنجاهی که آدمهای قلابدردهان را روی زمین میکشد. اگر قرار است چیزی پودر شود و بریزد، بهتر است یکدفعه بریزد. تجزیه شدن آهسته خیلی بدتر است. امید واهی است اگر فکر کنیم اصلن قرار نیست پودر بشود؛ هربار اتفاقی باید بیفتد. میشود یک جفت درهمتنیده هم انتخاب کرد که بازی بل را همیشهی خدا ببازند و روح اینشتین را شاد کنند. کافیست شروع به خواندن کنید.
انگار که هیچوقت نباید بشود. هرچقدر هم شفاف و تمیز و بدون مانع تراوش کند، اگر راهگاه درستی نداشته باشد، عین همان نیمۀ آچار بوکس مومی میشود که تقریباً روی هوا معلق ماند. قلبها، نیست / ایست میشوند و همان اتفاق میافتد: همهچیز بستهبندی میشود و میچپد کنار بستههای دیگر (و هنوز بالاتر از همهشان هم بیست و پنج اکتبر است) و دیگر ادامه پیدا نمیکند. فقط نامههای اعصاب خوردکن جوزف تاست که به پتک تبدیل میشود و میگوید فرصت را از دست دادی. نیمبوتهای زیپدار خردلی / عسلی انگار از اول نبودهاند. حرفها طبق عادت یا به دیوار میخورند، یا چون راید رِین نیستند که به قول صاحبش آنقدر تیز [و سنگین] باشند و از لای صدای گیتارها بیرون بزنند، عین بیس جاستیس در فرکانسهای دیگر حل میشوند و شنیده نه. بچهای چشمش به صورتش زار میزند و چتری نامرتبی دارد و با یک چیزی شبیه لبخند به گوشۀ سمت راست قاب ماه و ستارهایش نگاه میکند و خب کار کردن ک.آ.ت، مَقطع زدن و اصولاً کارهای اینطوری، برای بچه خطرناک است. شاید اگر ناقص نبود، اوضاع فرق میکرد. کمتر نامرئی میشد.
انگار همه چیز قرار است فقط در حد همین بادی گچی کورت بماند و همیشه منتظر فرتبرد نصفه کارهاش باشد. هیچوقت قرار نیست و نباید بشود. هرچقدر هم دریمنومور و ایلومینیشنتیری و آنردایفادر بخواهند حرفها را بزنند، نهایتاً بیشتر از نصفۀ یک آچار بوکس نمیتوانند باشند.
اگر کریستوس نیکولاو، بریج (؟) قبل از سولوی بلکند را پنجچهار نمینوشت، همه چیز خیلی پرفکتتر میشد. هرچند که نیوستد همچنان در ورژن اصلی نامرئی است.
از صدای کارکردن مغزم از خواب پریدهام. چنان با سرعت وحشتناکی دارد کار میکند که یاد دوران تحصیلم میفتم که مشقهایم را میگذاشتم کله سحر انجام بدهم. از آن موقع تا حالا پیش نیامده بود که خواب قطع شدهام را ادامه ندهم.
فایل صوتی آیایتیجی کار کرد و علاوه بر کامنتهای خیلی خیلی خفن، خوشحالکننده و انرژی آور، دوستی چهار-پنج سال قطع شدهای را البته با هزینۀ وحشتناکی دوباره زنده کرد. حرفهایی که میزد بهقدری واضح، غیرقابل توجیه و غیرقابل دفاع بود که یادم نمیآید قبل از اینکه حرف بزنیم چه فکری میکردم پیش خودم. چطور این همه واضحات را ندیده بودم. سنگینترین بخشش آنجا بود که گفت "یه اسمی تو اون لیست بود که نباید میبود". من فکر نکرده بودم از بیرون ممکن است چطور بهنظر برسد؛ فقط فکر میکردم دارم تلاش کنم آدم خوبی باشم، معرفت بهخرج بدهم و اگر کمکی ازم برمیآید انجام دهم. ولی فهمیدم نه تنها یک رابطۀ خطی ساده را با انتگرال سهگانه حل میکنم، بلکه در تلاش برای حل معادلات بیجواب هم هستم و نمیفهمم که جواب ندارند. این هم دلیل دیگری شد بر هیولای دیوودلبر و ترس از نزدیک شدن به هر شیء خارجی.
باید یاد بگیرم که چیزها را به حال خودشان بگذارم. امیدوارم بودم نپرسد چهخبر بود؛ ولی در آخرین لحظات پرسید. تعارف که نداریم؛ همهمان میدانستیم چیزی که جمعمان کرده، یک جسد است و یکسری لاشخور با ظاهر اینکه مشغول خوردن بیفاستروگانف هستند، مشغول تکهتکه کردنش هستند و خوشحال. مرور کردن اتفاقاتی که بهچشم دیدیم، بهقدری تهوعآور و رقتانگیز بود و هست که جرأت نمیکردیم دربارهاش حرف بزنیم. آن دوتای دیگر خودشان را زده بودند به آن راه و هیرویمان هم بهوضوح هیچ تمایلی برای پیگرفتن سوالی که پرسیده بود، نداشت. فقط جیزّ جدید - که بعد از صحبتهای واضح و سنگین روز قبلش که در دفتر آویژن(؟) داشتیم، حتا نمیدانستم حق دارم با ضمیر دوم شخص مفرد خطابش کنم یا باید جمع بهکار ببرم- با ادبیات کودکانهای که معلوم بود راه زیادی را از مغز تا زبانش طی کرده و شانصد دور هم دور خودش پیچیده، گفت که خراب میشهها! و جوابش با خنده این بود که آره میدونم.خیلیم بده! و بعدش هم بهجز همسرش، به صحبت آن دوتای دیگر پیوستیم که درباره قاب گوشی بود.
بعضی اتفاقات را فقط باید نگاه کرد؛ از دور. اگر هم احیانن چیز خوشایندی آن وسط وجود دارد، باز هم باید از دور لذت برد. وقتی کسی بلد نیست از راه درست به چیزها نزدیک شود و حتمن یا سوراخشان میکند یا یک گند عجیبی بالا میآورد، باید دور ایستاد. همان سهسال پیش هم اگر از راز دور میماندم، شش و بیست یک دقیقۀ صبح با آندرفولد مشغول هضم مسائل نبودم. آخر سر هم یک اکسپلوژن نهایی و وحشتناک رخ میدهد که راز و روبالشیها و شوخی دستیهای متئور و هرچه که هست را در کسری از ثانیه تصعید میکند. ما هم باید در پوزیشن دیفن، باز هم از دور نگاه کنیم.
درباره این سایت